۱۳۹۷ اردیبهشت ۱۹, چهارشنبه

نشانه های بارز شاملوئیسم و شاملوچیسم (۱۵)


برای خون و ماتیک
هجویه احمد شاملو
خطاب
به
دکتر حمیدی شیرازی

ویرایش و تحلیل
از
یدالله سلطان پور 


  «این بازوان او ست
با داغ های بوسة بسیارها، گناهش
وینک خلیج ژرف نگاهش
کاندر کبود مردمک بی حیای آن
فانوس صد تمنا
ـ گنگ و نگفتنی ـ
با
شعلة لجاج و شکیبائی
می سوزد.

وین، چشمه سار جادویی تشنگی فزا ست
این چشمة عطش
که بر او هر دم
حرص تلاش گرم همآغوشی
تبخاله های رسوایی
می آورد، به بار.

شور هزار مستی ناسیراب
مهتاب های گرم شراب آلود
آوازهای می زدة بی رنگ
با
گونه های او ست

رقص هزار عشوة دردانگیز
با
ساق های زندة مرمر تراش او.


گنج عظیم هستی و لذت را
پنهان به زیر دامن خود دارد
و اژدهای شرم را
افسون اشتها و عطش
از گنج بی دریغش می راند . . .»


بگذار این چنین بشناسد، مرد
در روزگار ما
آهنگ و رنگ را
زیبایی و شکوه و فریبندگی را
زندگی را.

حال آن که رنگ را
در گونه های زرد تو می باید جوید، برادرم!

در گونه های زرد تو
وندر
این شانة برهنة خون مرده،
از همچو خود ضعیفی
مضراب تازیانه به تن خورده،
بارگران خفت روحش را
بر شانه های زخم تنش، برده!


حال آن که بی گمان
در زخم های گرم بخارآلود
سرخی شکفته تر به نظر می زند ز سرخی لب ها
و
بر سفیدناکی این کاغذ
رنگ سیاه زندگی دردناک ما
برجسته تر به چشم خدایان
تصویر می شود 

هی
شاعر
هی!

سرخی، سرخی است:
لب ها و زخم ها!

لیکن لبان یار تو را خنده
ـ هر زمان ـ
دندان نما کند

زان پیشتر که بیند آن را
چشم علیل تو
چون «رشته ای زلؤلؤ تر، بر گل انار»،
آید یکی جراحت خونین مرا به چشم
کاندر میان آن
پیدا ست استخوان

زیرا که دوستان مرا
زان پیشتر که هیتلر
 ـ قصاب «آوش ویتس» ـ
در کوره های مرگ بسوزاند،
هم گام دیگرش
بسیار شیشه ها
از صمغ سرخ خون سیاهان
سرشار کرده بود،
در هارلم و برانکس
انبار کرده بود
کند
تا
ماتیک از آن مهیا
لابد برای یار تو، لب های یار تو!

بگذار عشق تو
در شعر تو بگرید

بگذار درد من
در شعر من بخندد

بگذار سرخ، خواهر همزاد زخم ها و لبان باد!

زیرا لبان سرخ، سرانجام
پوسیده خواهد آمد، چون زخم های سرخ

وین زخم های سرخ، سرانجام
افسرده خواهد آمد، چونان لبان سرخ

وندر لجاج ظلمت این تابوت
تابد
ـ به ناگزیر ـ
درخشان و تابناک
چشمان زنده ای
چون زهره ای به تارک تاریک گرگ و میش
چون گرمساز امیدی در نغمه های من!

بگذار،
عشق
ـ این سان ـ
مردار وار در دل تابوت شعر تو
ـ تقلید کار دلقک، قاآنی ـ
گندد
هنوز
و
باز
خود را
تو
ـ لاف زن ـ
بی شرم تر خدای همه شاعران بدان!

لیکن
من
(این حرام، این ظلم زاده، عمر به ظلمت نهاده،
این برده از سیاهی و غم، نام)
بر پای تو
ـ فریب ـ
بی هیچ ادعا
زنجیر می نهم!
فرمان به پاره کردن این طومار می دهم!

گوری ز شعر خویش
کندن خواهم
وین مسخره خدا را
با
 سر
درون آن
فکندن خواهم
و
ریخت خواهمش
 به
سر
خاکستر سیاه فراموشی

بگذار
شعر ما و تو
باشد
تصویر کار چهرة پایان پذیرها:
تصویر کار سرخی لب های دختران
تصویر کار سرخی زخم برادران!
و
 نیز شعر من
یک بار
لااقل
تصویر کار واقعی چهرة شما
دلقکان
دریوزگان
شاعران!

پایان
ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر