۱۳۹۶ تیر ۱۸, یکشنبه

سیری در غزلی از مولانا (۱۳)


ویرایش و تحلیل
از
مسعود بهبودی

گر چهره بنماید صنم
پر شو از او چون آینه

ور زلف بگشاید صنم
رو، شانه شو، رو، شانه شو

معنی تحت اللفظی:
اگر معشوق رخش را نشان دهد،
به آیینه تبدیل شو و از او پر شو
و
اگر زلفش را باز کند،
تبدیل به شانه شو و موهایش را شانه بزن.
 
مولانا
در این بیت غزل نیز  
عاشق
(مرید)
 را 
به درجه تابع بی اراده ای از متغیری تنزل می دهد:
عاشق کذایی باید به ساز صنم کذایی برقصد:
خادم بی چون و چرای صنم باشد.
 
این کسب و کار عرفان
فرمی از برده پروری است.
 
این به معنی سلب آدمیت از اعضای جامعه است.
 
این طرز و طریق تخریب اعضای جامعه
به بهانه عشق صورت می گیرد.
 
آنهم چه عشقی
که
عاشق
(مرید)
 باید قید وصل
را 
پیشاپیش
بزند.
 
می توان گفت که ما با نیهلیسمی در زر ورق عشق سروکار پیدا می کنیم:
عاشق
(مرید)
به دنبال نخود سیاه فرستاده می شود.
 
عاشق
(مرید)
همه چیز خود
را از دست می دهد،
بدون اینکه چیزی به دست آورد.
 
حالا می توان به عمق انتقاد سعدی از عرفان پی برد:
 
صاحبدلی به مدرسه آمد ز خانقاه
بشکست عهد صحبت اهل طریق را

گفتم: 
«میان عالم و عابد چه فرق بود
تا اختیار کردی از آن، این فریق را؟»
گفت: 
«آن گلیم خویش به در می‌برد ز موج
و این جهد می‌کند که بگیرد غریق را.»

معنی تحت اللفظی:
فرد خردمندی با خانقاه قطع رابطه کرد و به مدرسه آمد.
 
پرسیدم:
«فرق خانقاه با مدرسه (عبادت با علم) چه بود که از آن بریدی و به این پیوستی؟»
 
گفت:
«اصحاب خانقاه مشتی خودپرست اند و فقط به فکر خویش اند.
 اهل علم 
اما
به فکر همنوع اند.»



 
تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق (سرباز) کم تکی
تا کی چو فرزین (وزیر) کژ روی
فرزانه شو، فرزانه شو
 
معنی تحت اللفظی:
تا کی می خواهی بسان رخ دو شاخه باشی،  بسان سرباز کندپا باشی و بسان وزیر کژ رو؟
بیا و فرزانه باش.
 
فرزانه به معنی حکیم و دانا و دانشمند است.
 
وقتی کسی خردستیز باشد،
به همین روز می افتد:
نهی از رخ و سرباز و فرزین بودن می کند و امر به فرزانه گشتن.
 
انگار حکمت و دانش و خرد ریخته زیر دست و پا
تا 
هر ننه قمری که دلش خواست 
همه را در طرفة العینی
از آن خود کند و شق القمر کند.
 
ما
اینجا به فرمی از اراده گرایی (ولونتاریسم) در عرفان می رسیم
که
 از 
 گشتاور های نظری مهم آنارشیسم و فاشیسم است.

در قاموس
عرفان
خواستن، همان و توانستن، همان.
 
تفاوت و تضاد مولانا با حکیم سرخ طوس 
در این جور جاها آشکار می گردد:
 
جای «توانا بود هر که دانا بود» حکیم طوس
 را
«توانا بود هر که طالب بود» 
می گیرد.
 
دیالک تیک جبر و اختیار
با این ترفند
تخریب می شود.
 
جبر
  انکار می شود و حذف می شود
و
اختیار 
مطلق می شود.
 
حیات اجتماعی به شهر هرت تبدیل می شود:
بخواه و بشو.
 
ادامه دارد.
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر