۱۳۹۶ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

حیدر مهرگان و «حماسه» گلسرخی (۵۹)

 
ویرایش و تحلیل از

یدالله سلطان پور

رفیق توده ای گفته بود:
من با معجزه انسان موافقم،
 اما این فقط نیمی از حقیقت است.
 انسان با همه معجزاتش 
در شرایط جبری زمانه و محیطش محصور است.
 اما در این حصار برای خلاقیت او حد و مرزی نیست.
 مهم این است که این خلاقیت، عرصه های تاریخی انسان را پر تحرکت کند. 
ولی آن را بزرگ نکنیم و بر شرایط اقتصادی و نظام اجتماعی مقدم نشمریم
 و در عین حال رابطه نامتناهی و دیالکتیکی این دو حرکت را از نظر نیندازیم . 
انسان با درک این قانونمندی است که
 می تواند وارد تاریخ شود 
و با تاریخ بیامیزد و زندگی خود را فتح کند.
۱
ولی اعجاز و خلاقیت انسانی  را بزرگ نکنیم و
 بر شرایط اقتصادی و نظام اجتماعی مقدم نشمریم
 و در عین حال رابطه نامتناهی و دیالکتیکی این دو حرکت را از نظر نیندازیم . 

توده ای نسل جوان جدید و یا حیدر در این جمله، دیالک تیک جبر و اختیار را به شکل دیالک تیک شرایط اقتصادی و نظام اجتماعی ـ اعجاز و خلاقیت انسانی بسط و تعمیم می دهد.
این بسط و تعمیم توده ای نسل جوان جدید و یا حیدر از سر تا پا غلط و نادرست است.
این حاکی از آن است که توده ای نسل جوان جدید و یا حیدر تربیت نظری نشده است.
توده ای نسل جوان جدید و یا حیدر به طور دیمی چیزهایی جسته و گریخته خوانده اند و مفاهیمی را به صورت مثله و مخدوش به خاطر سپرده اند، بی آنکه تعریف استاندارد روشنی از آنها داشته باشند.
یکی از ایرادات مهم حزب توده نسل جوان جدید همین است.
حزب توده نسل جوان جدید ـ به هر دلیلی ـ کمترین اهمیتی به تئوری نداده است.
۲۵ سال تلف شده است، بی آنکه کادر تئوریکی (نظری) به درد بخوری تربیت شود.
یکی از دلایل مهم خطاهای خطیر حزب توده نسل جوان جدید همین بوده است.
بدون تسلط بر تئوری، حزب توده به طویله تبدیل می شود.
ما برای روشن تر گشتن دیالک تیک جبر و اختیار، تحلیل مقوله اختیار در دیوان حافظ  را به پایان می رسانیم و بعد به اشکالات جدی این جمله توده ای نسل جوان جدید و یا حیدر برمی گردیم: 
۲
عیبم مکن به رندی و بدنامی، ای حکیم
کاین بود، سرنوشت ز دیوان قسمتم

می خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار
این موهبت رسید ز میراث فطرتم
معنی تحت اللفظی:
ای فیلسوف، از رندی و بدنامی من انتقاد مکن.
رندی و بدنامی مرا در دیوان قسمت به مثابه سرنوشت من تعیین کرده اند.
عاشق پیشگی نه اکتسابی است و نه اختیاری.
عاشق پیشگی موهبتی(دهش و بخششی) ارثی و فطری است.
 
۳
عیبم مکن به رندی و بدنامی، ای حکیم
کاین بود، سرنوشت ز دیوان قسمتم
 
حافظ در این بیت غزل، بسان اهل عرفان میان جبر و اختیار علامت تساوی می گذارد.
در نتیجه، رندی و بدنامی نه به عنوان امری اختیاری، بلکه به مثابه امری جبری جا زده می شود.

حافظ در این بیت شعر، فاتالیسم (تقدیرگرایی، سرنوشتگرایی) را بی کمترین کم و کسری تبلیغ می کند.
در فلسفه فاتالیستی حافظ، اعضای واقعی جامعه هیچکاره و دیوان قسمت واهی سرنوشت ساز قلمداد می شود.

این فرمی از تبلیغ لاابالیگری، لومپنی و لاشخوری است. 

تأسف انگیز و شرم انگیز این است که این اخلاق ستیزی (نیهلیسم اخلاقی) و خرافه آموزی های خواجه به عنوان انقلابیگری جا زده می شود.

درک و استنباط اشرافیت بنده دار و فئودال و روحانی از انقلاب و انقلابیگری هم همین است.
خمینی، قصابی بی رحمانه جوانان و پیران جامعه را انقلابیگری «تعریف» می کند و باد در غبغب می اندازد. 
۴
می خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار
این موهبت رسید ز میراث فطرتم


خواجه در این بیت غزل، دیالک تیک جبر و اختیار را به شکل دوئالیسم فطرت و اکتساب و اختیار بسط و تعمیم می دهد و نقش تعیین کننده را از آن جبر (فطرت) می داند.

حالا معلوم می شود که دیالک تیک جبر و اختیار که روشنفکران کشور عه هورا کمترین خبری از آن ندارند، صدها سال قبل از تولد هگل و مارکس و انگلس، در قرون وسطای فئودالی ایران، معلوم شعرا، حکما، علما و فقها بوده است.

در این بیت غزل خواجه، تعریفی از عشق عرضه می شود که در تحلیل نهایی رئالیستی و حتی راسیونالیستی است:
عشق در این بیت غزل به عنوان پدیده ای ارثی و فطری (ژنه تیکی و طبیعی) محسوب می شود.

حق با اندکی تخفیف با خواجه شیراز است:
عشق پدیده ای خودپو ست.
عشق واقعی و اصیل، اکتسابی، ارادی و اختیاری نیست.
می توان گفت که جبری است.  

آدم کسی و یا چیزی را می بیند و بی اختیار مجذوب آن می شود.
بی آنکه دلیلی داشته باشد و یا بتواند جلوی خود را بگیرد.

مگر می توان به خواجه حق نداد؟  
۵
گفت:
 «مگر ز لعل من، بوسه نداری آرزو؟»
مردم از این هوس، ولی قدرت و اختیار کو؟

حافظ  
ـ اگر چه در سخن ـ
خازن گنج حکمت است
از غم روزگار دون  
طبع سخن گزار کو؟
معنی تحت اللفظی:
پرسید:
«مگر آرزویت، بوسیدن لب لعل من نیست؟»

از فرط هوس بوسه دارم می میرم.
ولی نه، توان لازم را برای بوسیدن لب لعل یار دارم و نه، اختیار لازم را.
اگرچه کلیددار گنج فلسفه ام، ولی از غم روزگار فرومایه، کمترین رغبت و میلی به سخن پردازی ندارم.
۶
گفت:
 «مگر ز لعل من، بوسه نداری آرزو؟»
مردم از این هوس، ولی قدرت و اختیار کو؟
 
 
حافظ در این بیت غزل، دیالک تیک جبر و اختیار را به شکل فوق العاده نادر و کمیابی بسط و تعمیم می دهد:

الف
در این دیالک تیک حیرت انگیز و ضمنا ستیاش انگیز خواجه، مقوله اختیار به شکل هوس بسط و تعمیم می یابد.
خواجه هوس شدیدی برای بوسیدن لب لعل یار داوطلب و حاضر به یراق دارد.

ب
جالب اینجا ست که خواجه، مقوله جبر را به شکل فقدان قدرت و اختیار بسط و تعمیم می دهد و  نقش تعیین کننده را از آن جبر (فقدان قدرت و اختیار) می داند.
۷
حافظ  
ـ اگر چه در سخن ـ
خازن گنج حکمت است
از غم روزگار دون  
طبع سخن گزار کو؟

حافظ در این بیت غزل، دیالک تیک جبر و اختیار را به شکل دوئالیسم غم روزگار و طبع سخن گزاری بسط و تعمیم می دهد و نقش تعیین کننده را از آن جبر (غم روزگار) می داند.

نکته جالب در این بیت غزل این است که خواجه به بضاعت عظیم اختیار (شرایط سوبژکتیو لازم برای سخن گزاری) پیشاپیش اشاره می کند:
اگرچه خواجه خزانه دار گنج حکمت است و سخن گزاری برایش سهل تر از خوردن آب خنک است، علیرغم آن، نمی تواند سخن گزارد.

خواجه این فوت و فن تأکید بر قطبی از دیالک تیک را بیشک از سعدی فراگرفته است:
خواجه بدین طریق و با این ترفند بر نقش تعیین کننده جبر (روزگار دون) تأکید صد چندان می ورزد.

مارکس و انگلس نیز به همین سان:
وقتی مارکس و انگلس اعلام می دارند که مثلا وجود اجتماعی تعیین کننده شعور اجتماعی است و یا زیربنای اقتصادی تعیین کننده روبنای ایده ئولوژیکی است، بر نقش تعیین کننده وجود اجتماعی و زیربنای اقتصادی تأکید اکید می ورزند.

آندو بهتر از هر کس می دانند که شعور اجتماعی و روبنای ایده ئولوژیکی هم به نوبه خود بر وجود اجتماعی و زیربنای اقتصادی مؤثر می افتد.

 ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر