۱۳۹۴ آذر ۲۰, جمعه

شعری از محمد زهری (16)


از مجموعه برای هر ستاره
(آذر 1336)


با سپاس از
 
 

مسعود

۴۸

 

بعدِ سال ها
ستاره هایِ طاقِ کهنه را شماره کردم

بی نشانِ آشنا
با نشانِ ناشناس
شهرِ آسمان به چشمِ من، غریب بود.

یاد آن ستاره هایِ روشنِ گذشته را
با ستاره هایِ تازه، تازه کردم

۴۹

صدای تیر می آید
کبوتر ها همه از گوشهٔ میدان، به دورا دور، رم کردند.

دوباره، باز هم
صدای تیر می آید
صدای تیر می آید

دگر خون است و
دود است و
صدای سرفه ای در گرگ و میش صبح.


۵۰

 

کوه با کوه سخن می گوید،
من و تو اما
در پسِ پنجرهٔ حنجره مان
تارِ آواها
پژمردند.


۵۱

Bildergebnis für ‫اندیشه‬‎ 

از کسی پرسیدم:
«راه اندیشه کجا ست؟»

با تحیّر پرسید:
«از کدامین شهری؟»
از کدامین شهر هستی

گفتم:
 از شهر«ببینید و نپرسیدم»

گفت:
«عافیت در این است
که ندانی ره اندیشه کجا ست!»


۵۲

ای فرو ماندهٔ مرداب فرومایه
اوج پستی، این است:
با فرومایه، فرو ماندن و تن دادن.

۵۳

Bildergebnis für ‫اندیشه‬‎ 

غروب
غربت
آه!

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر