۱۳۹۴ تیر ۱۰, چهارشنبه

سیری در جهان بینی پرویز ناتل خانلری (1)


پرویز ناتل خانلری 
( ۱۲۹۲ ـ ۱۳۶۹)
ادیب، سیاست مدار، زبان‌شناس، نویسنده و شاعر
خانوادهٔ پدر و مادر پرویز ناتـل خانلری
  در حکومت قاجار شغل دیوانی داشتند.
جد او، میرزا احمد مازندرانی، ابتدا عنوان خانلرخان و بعد لقب اعتصام‌الملک گرفت
میرزا خانلرخان اعتصام‌الملک تا پایان عمر، مشاغلی در وزارت امور خارجه داشت
 و مدیر کل وزارت خارجه بود.
پدر خانلری، میرزا ابوالحسن خان خانلری (۱۲۸۸-۱۳۴۹ ه‍.ق)، ابتدا
 در وزارت عدلیه و سپس در وزارت امور خارجه خدمت می ‌کرد 
و از سال ۱۳۱۶ ه‍.ق به مدت ده سال در تفلیس و پترزبورگ مأموریت سیاسی داشت.   
کلمهٔ «ناتل» (نام قدیمی شهری در مازندران) 
به پیشنهاد نیما یوشیج (پسرخالهٔ مادرش) 
بر نام خانوادگی او افزوده شد و با آنکه خود
همیشه آن را به ‌کار می‌ برد، 
در شناسنامهٔ او نبود

از کارهای ارزشمند خانلری، انتشار مجلهٔ سخن 
از سال ۱۳۲۲ تا ۱۳۵۷ بود
که
جمعاً ۲۷ دوره منتشر شد.
شمارهٔ اول مجله به صاحب‌امتیازیِ ذبیح‌الله صفا منتشر شد،
اما با رسیدن خانلری به سی ‌سالگی، صاحب‌امتیازی مجله به او منتقل شد. 
مجلهٔ سخن، به‌ خصوص در دوره‌ های اول خود،
دریچه‌ ای به روی ادبیات جهان بود و محلی برای انتشار آثار نویسندگان تازه ‌نفس 
و شاعران نوگرا بود  
و نقش بسزایی در جهتگیری ادبیات فارسی در دورهٔ معاصر داشت.

روش خانلری و نوشته‌ های او در سخن، راهگشای جوانان مستعد شد. بسیاری از نویسندگان و شاعران نامدار چون
جلال آل ‌احمد، محمدعلی اسلامی ندوشن و بهرام صادقی 
اولین اثرشان در مجلهٔ سخن به چاپ رسید.
مجلهٔ سخن در دوران دراز انتشار خود
دو نسل از شاعران، مترجمان، محققان، داستان‌ نویسان و ناقدان
را
تربیت کرد.
نقل از ویکی پیدیا

تحلیلی از
ید الله سلطانپور  

پرویز ناتل خانلری 
عقاب 

گشت غمناک دل و جان عقاب
چو از او دور شد ایام شباب

دید که اش (کش)  دور به انجام رسید
آفتابش به لب بام رسید

باید از هستی دل بر گیرد
ره سوی کشور دیگر گیرد

خواست تا چاره ی نا چار کند
دارویی جوید و در کار کند

صبحگاهی ز پی چاره ی کار
گشت بر باد سبکسیر سوار

گله کاهنگ (که آهنگ)  چرا داشت به دشت
ناگه ا ز وحشت، پر ولوله گشت

و آن شبان
ـ بیم زده ، دل نگران ـ
شد پی بره ی نوزاد دوان

کبک در دامن خار ی آویخت
مار پیچید و به سوراخ گریخت

آهو استاد و نگه کرد و رمید
دشت را خط غباری بکشید

لیک صیاد سر دیگر داشت
صید را فارغ و آزاد گذاشت

چاره ی مرگ، نه کاری است حقیر
زنده را دل نشود از جان سیر

صید هر روزه به چنگ آمد، زود
مگر آن روز که صیاد نبود

آشیان داشت بر آن دامن دشت
زاغکی زشت و بد اندام و پلشت

سنگ ها از کف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده

سا ل ها زیسته افزون ز شمار
شکم آکنده ز گند و مردار

بر سر شاخ ورا دید عقاب
ز آسمان سوی زمین شد به شتاب

گفت کای دیده ز ما بس بیداد
با تو امروز مرا کار افتاد

مشکلی دارم اگر بگشایی
بکنم آن چه تو می فرمایی

گفت:
«ما بنده ی در گاه تو ایم

تا که هستیم، هوا خواه تو ییم


 بنده آماده بود، فرمان چیست؟
جان به راه تو سپارم، جان چیست؟

دل ، چو در خدمت تو شاد کنم
ننگم آید که ز جان یاد کنم.»

این همه گفت ولی با دل خویش
گفت و گویی دگر آورد به پیش

کاین ستمکار قوی پنجه، کنون
از نیاز است چنین زار و زبون

لیک ناگه چو غضبناک شود
ز او حساب من و جان، پاک شود

دوستی را چو نباشد بنیاد
حزم (احتیاطف دور اندیشی)  را باید از دست نداد

در دل خویش چو این رأی گزید
پر زد و دور ترک جای گزید

زار و افسرده چنین گفت عقاب
که مرا عمر، حبابی است بر آب

راست است این که مرا تیز پر است
لیک پرواز زمان، تیز تر است

من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب، ایام از من بگذشت

گر چه از عمر، ‌دل سیری نیست
مرگ می آید و تدبیری نیست

من و این شهپر و این شوکت و جاه
عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟

تو بدین قامت و بال ناساز
به چه فن یافته ای عمر دراز؟

پدرم نیز به تو دست نیافت
تا به منزلگه جاوید شتافت

لیک هنگام دم باز پسین
چون تو بر شاخ شدی جایگزین

از سر حسرت با من فرمود
کاین همان زاغ پلید است که بود

عمر من نیز به یغما رفته است
یک گل از صد گل تو نشکفته است

چیست سرمایه ی این عمر دراز؟
رازی این جا ست، تو بگشا این راز. 

ادامه دارد.

۱ نظر: