۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

سیری در پژوهشی از احسان طبری راجع به خیام و حافظ (20)



سرچشمه:

صفحه فیس بوک

نصرالله آقاجاری

ویرایش و تحلیل از

یدالله سلطان پور



احسان طبری

باری حافظ راه رندی و عشق ناسوتی و عيش حيات را بر «عبوس زهد» ترجيح می‌ دهد و آشکارا می‌گويد:

فدای پيرهن چاک ماهرويان باد

هزار جامۀ تقوی و خرقۀ پرهيز



پياله بر کفنم بند تا سحرگه حشر

به می ز دل ببرم هول روز رستاخيز

ملاحظه کنيد «هول روز رستاخيز» تا چه اندازه برای حافظ جدّی است که توصيه می‌کند با بستن پياله‌ ای شراب بر کفنش او را از اين هول رها سازند.!
خلاصه آنکه ذکر يک سلسله اصطلاحات مربوط به مذهب و متوليّان آن مانند شيخ و قاضی و امام شهر و محتسب و صوفی و واعظ و فقيه و مسجد و محراب و مدرسه و سجّاده و نذر و فتوح و ذکر و قرآن و تسبيح و طيلسان و دلق و سحور و روزه گشائی و بيت الحرام و روزه و آمرزش و توبه و غيره و غيره در غزليّات حافظ در زمينۀ طنز آميز و شکّاکانه‌ا ی به ميان آمده است و چون تفسير همۀ اشعار حافظ در اين زمينه که تعداد آن بسيار است سخن را دراز خواهد ساخت به ذکر نمونه‌ هائی از اين اشعار اکتفا می‌کنيم:

حافظا می خور و رندی کن و خوشباش، ولی
دام تزوير مکن چون دگران، قرآن را

ترسم که صرفه‌ ای نبرد روز دادخواست
نان حلال شيخ ز آب حرام ما

فقيه مدرسه دی مست بود و فتوی داد
که می حرام ولی به ز مال اوقاف است

به کوی می فروشانش به‌ جامی بر نمی ‌گيرند
زهی سجادّۀ تقوی که يک ساغر نمی ارزد

خدا را محتسب ! ما را به فرياد دف ونی بخش
که ساز شرع از اين افسانه بي‌ قانون نخواهد ماند

گه جلوه می نمائی و گه طعنه می‌ زنی
ما نيستيم معتقد شيخ خود پسند

عيب می جمله بگفتی هنرش نيز بگو
نفی حکمت چه کنی بهر دل عامی چند

بيا به ميکده و جامه ارغوانی کن
مرو به صومعه کآنجا سياهکارانند

مکن به چشم حقارت نگاه در منِ مست
که آبروی شريعت بدين قدر نرود

گر فوت شد سَحور چه نقصان، صَبوح هست
از می کنند روزه گشا طالبان يار

ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود
تسبيح شيخ و خرقۀ رند شرابخوار

صوفی گلی بچين و مرقع به‌ خار بخش
و اين زهد خشک را به می خوشگوار بخش

طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه
تسبيح و طيلسان به می و ميگسار بخش

زهد گران که شاهد و ساقی نمی خرند
در حلقۀ چمن به نسيم بهار بخش

ز کوی ميکده دوشش به دوش می بردند
امام شهر که سجاده می کشيد به دوش

دلا دلالت خيرت کنم به راه نجات
مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش

احوال شيخ و قاضی و شرب اليهودشان
کردم سئوال صبحدم از پير می فروش

گفتا:
«نگفتنی است سخن، گرچه محرمی
در کش زبان و پرده نگه دار و می بنوش»

دور شو از برم ای واعظ و بيهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزوير کنم

واعظ ما بوی حق نشنيد، بشنو اين سخن
در حضورش نيز می گويم نه غيبت می کنم

اگر فقيه نصيحت کند که عشق مباز
پياله ای بدهش گو:
«دماغ را تر کن»

بگو به خازن جنّت که خاک اين مجلس
به تحفه بر سوی فردوس و عود و مجمرکن

ما را به رندی افسانه کردند
پيران جاهل، شيخان گمراه

از دست زاهد کرديم توبه
وز فعل عابد ، استغفراله!

ما شيخ و زاهد کمتر شناسيم
يا جام باده يا قصّه کوتاه

روزه هر چند که مهمان عزيز است ولی
رفتنش موهبتی دان و شدن انعامی

مرغ زيرک به در صومعه اکنون نپرد
که نهاده است به‌ هر مجلس وعظی دامی

گله از زاهد بدخو نکنم رسم اين است
که چو صبحی بدمد از پی اش افتد شامی

نه حافظ را حضور درس قرآن
نه دانشمند را علم اليقينی

نشان اهل خدا عاشقی است، با خود دار
که در مشايخ شهر اين نشان نمی بينم

اين حديثم چه خوش آمد که سحرگه می خواند
بر در ميکده ای با دف و نی ترسائی

گر مسلمانی از اين است که حافظ دارد
وای اگر از پس امروز بود فردائی

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر