۱۳۹۴ فروردین ۲۱, جمعه

جهان بینی محمد زهری در آئینه آن و این (۵۲)


تحلیلی از
ربابه نون

آسمان، خالی، زمین، خالی است.
هیچ ردی در زمین و آسمان، جز رد پای پاک انسان نیست
عرش و فرش اینک، مدار بی رقیب آدمیزاد است،
خلق، چون خالق ـ امیر پیر بی تدبیر که زمانی عرصه ی کون و مکان اش (او را) بود، در تسخیر ـ
از حساب وهم، بیرون است
از قیاس عقل، افزون است
غولی آزاد است
کوه قاف از هیبتش، آب است.

معنی تحت اللفظی:
اکنون در آسمان و زمین، تنها چیزی که هست، رد پای پاک انسان است.
اکنون زمین و آسمان جولانگاه بی رقیب بنی آدم است.
خلق، خالق واره است.
خالقی که به عنوان پیر بی تدبیری جهان را تحت تسخیر خویش داشت.
آدمی، اکنون تصور ناپذیر است، فراتر از سنجش عقل است.
غولی آزاد است.
آن سان که کوه افسانه ای قاف حتی با مشاهده ی عظمت آدمی، آب می شود.
 
۱
خلق، چون خالق ـ امیر پیر بی تدبیر که زمانی عرصه ی کون و مکانش بود، در تسخیر ـ
از حساب وهم، بیرون است
از قیاس عقل، افزون است
غولی آزاد است
کوه قاف از هیبتش، آب است.

محمد زهری از خیلی نظرها ـ چه بلحاظ فرم تبیین و چه بلحاظ محتوای نظری ـ با بقیه شعرای معاصرش، حتی با همسنگرانش از  طبری و سایه تا سیاوش، تفاوت های چشمگیر دارد.
یکی از این تفاوت های فرمال (فرمال را نباید با فرمالیته عوضی گرفت) در همین بند شعر برملا می گردد:

خلق، چون خالق ـ امیر پیر بی تدبیر که زمانی عرصه ی کون و مکانش بود، در تسخیر ـ

سخن محمد زهری در این بند شعر از انسان نوعی و خلق زحمتکش است که در روند و در اثر کار و پیکار به درجه خالق اعتلا یافته است.
 او با استفاده از فرم «دو تیره» که به پارانتز شبیه است، در وسط کلام، گریزی به خالق کذائی می زند و او را «امیر پیر بی تدبیری» می نامد، «که زمانی عرصه ی کون و مکانش در تسخیرش بود.»

این فرم تبیین در شعر را احتمالا کسی جز محمد زهری توسعه نداده است.
این فرم تبیین خاص محمد زهری است.


۲
خلق، چون خالق ـ امیر پیر بی تدبیر که زمانی عرصه ی کون و مکانش بود، در تسخیر ـ
از حساب وهم، بیرون است
از قیاس عقل، افزون است
غولی آزاد است
کوه قاف از هیبتش، آب است. 
 
در این بند شعر، خلق بازتعریف می شود و ترقی و تعالی انسان نوعی در هیئت خلق مولد و زحمتکش تبیین همه جانبه می یابد.

برای درک بهتر محتوای این بند شعر محمد زهری باید سری به بوستان سعدی زد و با تعریف خالق در این اثر سعدی آشنا شد.

چون محمد زهری عملا دوئالیسم خالق و خلق سعدی را به شکل دیالک تیک خلق و جهان (سوبژکت و اوبژکت، فاعل و مفعول) هم بسط و تعمیم می دهد و هم واژگونه می سازد.

بدین طریق و با این ترفند، جای خالق خیالی با خلق واقعی ـ عینی ـ انسانی عوض می شود.

محمد زهری نظرات سعدی راجع به خالق را به خلق نسبت می دهد:

۳
سرآغاز 
در نیایش خداوند

 ادیم زمین، سفرهٔ عام او ست
چه دشمن بر این خوان یغما، چه دوست

چنان پهن‌، خوان کرم گسترد
که سیمرغ در قاف، قسمت خورد

مر او را رسد کبریا و منی
که ملکش قدیم است و ذاتش غنی

نه ادراک در کنه (اعماق) ذاتش رسد
نه فکرت به غور (بررسی عمیق) صفاتش رسد

به پای طلب ره بدان جا بری
وز آن جا به بال محبت پری

بدرد (پاره کردن) یقین پرده‌ های خیال
نماند سراپرده، الا (به غیر از) جلال

نه بر اوج ذاتش پرد مرغ وهم
نه در ذیل وصفش رسد دست فهم (عقل)


این تعریف سوبژکتیو سعدی از خالق خیالی است.

۴
خلق، چون خالق ـ امیر پیر بی تدبیر که زمانی عرصه ی کون و مکانش بود، در تسخیر ـ
از حساب وهم، بیرون است
از قیاس عقل، افزون است
غولی آزاد است
کوه قاف از هیبتش، آب است. 

محمد زهری در سنت سعدی و چه بسا حتی با همان مفاهیم سعدی، مثلا با مفاهیم «وهم، فهم، قاف»، خلق را به مثابه خالق حقیقی تعریف می کند:
نشاندن هومانیستی خلق حقیقی به جای خالق خیالی بهتر از این نمی تواند صورت گیرد.
۵
خلق،
غولی آزاد است
 
محمد زهری با تعریف خلق به مثابه «غول آزاد»، دوئالیسم فئودالی ـ فقهی خالق و خلق، معبود و عبد، ارباب و بنده، خودمختار و وابسته را به شکل دیالک تیک خلق و جهان بسط و تعمیم می دهد و عملا وارونه می سازد.

خلق بدین طریق، یوغ بندگی و وابستگی از گرده به زیر می افکند، آزاد و مستقل و خودمختار می گردد.
خلق به مثابه «غول آزاد»، جای خالق خیالی را می گیرد و طلوع عصر نوینی را نوید می دهد.

در ادامه این شعر محمد زهری، سنت تبیینی سعدی در این شعر بوستان بهتر آشکار می گردد:


۶

چرخ از پرواز این خاکی نشان خرد، بی خواب است
دشت های بایر، از یمن وجودش، شهر آباد است.
 
معنی تحت اللفظی:
انسان خاکی کوچک اندام، خواب آسمان را بر هم زده و ببرکت حضور و وجود او، برهوت و بیابان لم یزرع به شهرهای آباد بدل شده است.

اگر  نظری دیگر بر این شعر سعدی اندازیم، هم به فرم تبیینی محمد زهری پی می بریم و هم به نیت ایده ئولوژیکی ـ هومانیستی او:

به نام خدایی که جان آفرید
سخن گفتن اندر زبان آفرید

مر او را رسد کبریا و منی
که ملکش قدیم است و ذاتش غنی

یکی را به سر برنهد تاج بخت
یکی را به خاک اندر آرد ز تخت

گلستان کند آتشی بر خلیل
گروهی بر آتش برد ز آب نیل

گر آن است، منشور احسان او ست
وراین است، توقیع فرمان اوست

به قدرت، نگهدار بالا و شیب
خداوند دیوان روز حسیب

نه مستغنی از طاعتش پشت کس
نه بر حرف او جای انگشت کس

دهد نطفه را صورتی چون پری
که کرده‌ است بر آب صورتگری؟

نهد لعل و فیروزه در صلب (رحم، شکم) سنگ
گل لعل در شاخ پیروزه رنگ

ز ابر افگند قطره‌ای سوی یم
ز صلب اوفتد نطفه‌ ای در شکم

از آن قطره لولوی لالا کند
وز این، صورتی سرو بالا کند

بر او علم یک ذره پوشیده نیست
که پیدا و پنهان به نزدش یکی است

مهیا کن روزی مار و مور
وگر چند (اگرچه)، بی‌ دست و پایند و زور

به امرش وجود از عدم نقش بست
که داند جز او کردن از نیست، هست؟

ادامه دارد.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر