۱۳۹۳ شهریور ۱۸, سه‌شنبه

مقوله «تجربه» در آثار خواجه شیراز (1)


تحلیلی از شین میم شین

بس تجربه کردیم در این دیر مکافات
با دردکشان هر که درافتاد برافتاد
(مکافات یعنی پاداش اعم از خوب و بد دادن)   

·        معنی تحت اللفظی:
·        در این دنیا بارها تجربه کرده ایم که هر کس با میخواران در افتاده است، بر افتاده است.

1
 بس تجربه کردیم در این دیر مکافات
با دردکشان هر که درافتاد برافتاد

·        مقولات «می» و «میخوار» در فرم های مختلف باید در فلسفه خواجه مستقلا مورد بررسی قرار گیرند.
·        خواجه در این بیت برای اثبات شکست محتوم مخالفان دردکشان به تجربه توسل می جوید.

·        تجربه در قاموس خواجه محک و معیار حقیقت است.
·        تجربه واقعا هم مطمئن ترین معیار برای تمیز حقیقت از دروغ است:
·        برای تعیین صحت حکم «آب در فشار جو در صد درجه سانتیگراد می جوشد»، باید آب را در جاهای مختلف کره ارض، حرارت داد و دمای جوشش آن را اندازه گرفت.
·        اگر به تجربه 100 درجه باشد، حکم یاد شده حقیقی خواهد بود و در غیر این صورت، باطل.

2
بس تجربه کردیم در این دیر مکافات
با دردکشان هر که درافتاد برافتاد

·        خواجه در این بیت اما تجربه را آلت دست قرار می دهد تا شکست ناپذیری بی چون و چرای میخواران را اثبات کند.
·        شاید حق با خواجه باشد و میخواران واقعا هم به تجربه شکست ناپذیر باشند.

·        اشکال کار اما این است که محتوای واژه میخواران (دردکشان)  نامعین و مبهم است.
·        بنابرین، نمی توان ادعای خواجه را به محک همان تجربه مورد نظر او زد و به صحت و سقم ادعای او پی برد.

3
بس تجربه کردیم در این دیر مکافات
با دردکشان هر که درافتاد برافتاد

·        آنچه بلحاظ معرفتی ـ نظری (تئوری شناخت) بسیار ارزشمند است، معیار حقیقت محسوب داشتن تجربه است.
·        تجربه و به عبارت دقیقتر، پراتیک (تجربه، آزمون، آزمایش، عمل، تولید، باز تولید و غیره) هم زادگاه تئوری (نظر، اندیشه، قضاوت، حرف، سخن و غیره) است و هم محک و معیار تعیین صحت و سقم تئوری است.

·        مراجعه کنید به دیالک تیک پراتیک و تئوری در تارنمای دایرة المعارف روشنگری     

·        اکنون نظری بر کل غزل خواجه می اندزایم:  

پیرانه سرم، عشق جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم به در افتاد

از راه نظر، مرغ دلم گشت هواگیر
ای دیده، نگه کن که به دام که درافتاد

دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم
چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد

از رهگذر خاک سر کوی شما بود
هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد

مژگان تو تا تیغ جهانگیر برآورد
بس کشته دل زنده که بر یک دگر افتاد

بس تجربه کردیم در این دیر مکافات
با دردکشان هر که درافتاد برافتاد

گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد
با طینت اصلی چه کند، بدگهر افتاد

حافظ که سر زلف بتان دستکشش بود
بس طرفه حریفی است کاش اکنون به سر افتاد

پایان
ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر