۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

اسکندر و موش کوکی

اسکندر و موش کوکی
لئو لیونی
برگردان میم حجری


• «موش! موش! نگذار در برود! بزنش! بگیرش!»

• همیشه خدا به همین منوال بود.

• وقتی او را می دیدند، داد و بیداد راه می انداختند و به قصد کشتنش فنجان ها، نعلبکی ها و قاشق ها را به سویش پرت می کردند.

• و اسکندر با پاهای کوچکش در می رفت و خود را به لانه محقرش می رساند.

• اسکندر اغلب از سر گرسنگی بیرون می آمد، تا ذره ای نان، برای خوردن بیابد.

• ولی آدم ها وقتی او را می دیدند، جیغ و داد راه می انداختند و با جارو بجانش می افتادند.

• یکی از روزها، وقتی کسی در خانه نبود، اسکندر از لانه اش بیرون آمد.

• از اتاق آنا صدا می آمد.

• اسکندر پاورچین پاورچین جلو رفت و از درز در به داخل اتاق نگاه کرد.

• «چی دید؟»

• موشی دیگر آنجا بود، موشی عجیب و غریب!

• موشی که اصلا شباهتی به موش نداشت.

• اسکندر دو تا پا داشت، ولی موش عجیب و غریب دو تا چرخ کوچک داشت.

• در پشتش هم یک کلید بود.

• اسکندر جلوتر رفت و پرسید:
• « تو کی هستی؟»

• «اسم من ویلی است. من یک موش کوکی ام. من اسباب بازی بسیار محبوب آنا هستم. بچه ها مرا کوک می کنند، بعد می گذارندم زمین و من راه می روم، می توانم دور هم بزنم! بچه ها خیلی دوستم دارند. مرا اغلب بغل می کنند، می بوسند و شبها کنار عروسک ها و خرس های اسباب بازی، روی ناز بالشی می خوابانندم، روی نازبالشی نرم و سپید»، موش کوکی گفت.

• اسکندر پس از کشیدن آهی گفت:
• « مرا بچه ها اصلا دوست ندارند!»

• اسکندر که از آشنائی با ویلی خوشحال بود، گفت:
• «پس، بیا برویم آشپزخانه و چیزی برای خوردن پیدا کنیم. من گرسنه ام.»

• ویلی خندید:
• «من که نمی توانم با تو بیایم. من فقط پس از آنکه کوکم کنند، می توانم راه بروم. اما عیب ندارد، عوضش بچه ها دوستم دارند.»

• اسکندر هم احساس کرد، که از ویلی خوشش می آید.

• روزهای بعد، هر وقت فرصت می کرد، بدیدن او می رفت و برای او از جنگ و گریز خود با جاروها، فنجان ها، نعلبکی ها و تله موش ها حکایت می کرد.

• آندو گرم گفتگو می شدند و به اشان خوش می گذشت.

• اما وقتی اسکندر در لانه اش تنها می ماند، به زندگی ویلی حسرت می خورد و با خود می گفت:
• «کاش من هم مثل ویلی یک موش کوکی بودم و بچه ها دوستم می داشتند!»

• یکی از روزها ویلی قصه بسیار جالبی برای او نقل کرد و با صدای اسرارآمیزی گفت:
• «شنیده ام که در باغ، در انتهای جاده شنی، پشت درخت شاتوت مارمولکی زندگی می کند، مارمولک جادوگری. او می تواند حیوانی را به حیوان دیگر تبدیل کند!»

• اسکندر پرسید:
• «فکر می کنی که او بتواند، مرا به یک موش کوکی تبدیل کند؟ به یک موش کوکی مثل تو؟»

• غروب همان روز اسکندر به باغ رفت، تا آخر جاده شنی دوید، پای درخت شاتوت ایستاد و مارمولک را آهسته صدا زد.

• ناگهان مارمولک گنده ای جلوی او ظاهر شد، مارمولک رنگارنگی!

• رنگارنگ مثل گل ها!

• رنگارنگ مثل پروانه ها!

• اسکندر با صدای لرزانی پرسید:
• «مارمولک! می توانی مرا به یک موش کوکی تبدیل کنی؟»

• مارمولک گفت:
• «آره که می توانم! یک شب که ماه بدر، گرد و روشن، در وسط آسمان ایستاده باشد، با یک تکه سنگ ارغوانی همین جا بیا!»

• اسکندر برگشت و در جستجوی تکه سنگ ارغوانی همه جا را گشت.

• سرتاسر باغ را زیر پا گذاشت.

• ولی زحمتش بیهوده بود.

• سنگ زرد بود، سنگ آبی بود، سنگ سبز بود، ولی سنگ ارغوانی نبود.

• حتی یک شن ارغوانی هم نبود!

• و آخر سر خسته و ملول به لانه محقرش برگشت.

• روزی، وقتی وارد پستو می شد، چشمش به یک کارتن افتاد.

• کارتن پر بود، از اسباب بازی های کهنه.

• اسکندر در میان عروسک های شکسته و دیگر اسباب بازی های کهنه چشمش به ویلی افتاد.

• با تعجب پرسید:
• «ویلی چی شده؟»

• و ویلی ماجرای غم انگیزی را برای او نقل کرد:
• « هیچی! آنا جشن تولد داشت. هرکس هدیه ای برایش آورد و آنا ....»
• ویلی بغض گلویش را گرفت و زد زیر گریه!

• «و آنا اسباب بازی های کهنه اش را ریخت توی این کارتن، تا بعدا دور بیندازند!»

• اسکندر داشت گریه اش می گرفت.

• با خود گفت:
• «بیچاره ویلی! بیچاره ویلی!»

• اما ناگهان چشمش به چیزی افتاد.

• «به چی؟»

• «به یک تکه سنگ ارغوانی!
• آره یک تکه سنگ ارغوانی جلوی او بود!»

• اسکندر تکه سنگ ارغوانی را برداشت و ذوق زده، خود را به باغ رساند.

• ماه بدر، گرد و فروزان، در وسط آسمان ایستاده بود.

• اسکندر نفس نفس زنان، خود را به پای درخت شاتوت رساند ـ تمام راه را دویده بود ـ و مارمولک را صدا زد.

• برگ ها ـ خش خش کنان ـ صدای او را بازتاب دادند:
• مارمولک! مارمولک!

• و ناگهان مارمولک جلوی او ظاهر شد و گفت:
• «خوب! ماه بدر، گرد و فروزان در وسط آسمان ایستاده است و تو با تکه سنگ ارغوانی پیش من آمده ای. دلت می خواهد به چی تبدیل شوی؟»

• «دلم می خواهد به یک ...»، اسکندر سکوت کرد و پس از لحظه ای کوتاه گفت:
• «مارمولک! می توانی ویلی را به یک موش راست راستکی تبدیل کنی؟ به یک موش واقعی مثل خود من؟»

• مارمولک چند بار چشم هایش را باز وبسته کرد، نور خیره کننده ای تابید و بعد، سکوت مطلق همه جا را فرا گرفت!

• تکه سنگ ارغوانی غیبش زده بود.

• اسکندر برگشت و بسرعت به سوی خانه دوید.

• کارتن همانجا بود ولی خالی خالی بود!

• اسکندر با خود گفت:
• «آه! دیر کردم. دیر کردم!»

• و بی حال و حوصله به طرف لانه محقر خود ـ زیر راه پله ـ روانه شد.

• از لانه اش صدائی شنیده می شد.

• اسکندر یواشکی به سوراخ لانه اش نزدیک شد و نگاه کرد، موشی آنجا بود!

• «تو کی هستی؟»، اسکندر با اندکی ترس پرسید.

• موش جواب داد: «من، ویلی ام، اسکندر!»

• اسکندر با خوشحالی بالا پرید:
• «ویلی! ویلی! مارمولک تو را به یک موش راست راستکی تبدیل کرده است!»

• و ویلی را بغل کرد.
و بعد دست در دست هم رفتند توی باغ و در جاده شنی، تا سپیده سحر رقصیدند و خوش گذراندند!

پایان


سخنی با خواننده:
ما قصه ها را مورد تحلیل قرار خواهیم داد.
در این حیص و بیص به همراه صاحبنظر نیاز داریم.
شما هم نظرات خود را پس از خواندن قصه با ما در میان بگذارید تا تحلیل ما تحلیل کلکتیف باشد.
میم حجری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر